هنگامی که به شرق و غرب عالم لشگر کشید فرشته ای الهی به نام رافائل(1) همراه او بود.
[119]
ذوالقرنین در مورد عبادت اهل آسمان از او پرسید، رافائل پاسخ داد، در تمام آسمان ملک ها به عبادت خدا مشغول می باشند. هرکسی به سجده رفته هرگز سر از آن برنمی دارد. و هرکس به عبادت ایستاده هرگز نخواهد نشست. ذوالقرنین که شیفته حرفهای رافائل شد، از خداوند خواست تا عمری طولانی به او بدهد، تا عبادت بیشتری بکند.
رافائل به او گفت؛ در روی زمین چشمه ای به نام عین الحیاة وجود دارد، اگر از آن بنوشی عمری جاودانه خواهی داشت. آن چشمه در میان سرزمین تاریکی ها قرار دارد.
ذوالقرنین مدت ها به جستجو و تحقیق در مورد آن چشمه پرداخت، دانشمندان بسیاری را در کنار خود جمع کرده، هیچ کس از محل چشمه اطلاعی نداشت، تا اینکه پسری از نسل پیامبران در مجلس حاضر شد و گفت؛ محل دقیق چشمه را می داند. ذوالقرنین مشغول جمع آوری سپاه شد. بسیاری از دانشمندان در کنار سربازان او آماده حرکت بودند، مردم سرزمینش و خانواده او از رفتن او اندوهگین شدند.
سپاه ذوالقرنین پس از دوازده سال گذشتن از کوهها، دریاها به سرزمین ظلمات رسید. اطرافیان او می ترسیدند که در این سرزمین بلائی بر سر او بیاید، به دستور ذوالقرنین قوی ترین و تیزبین ترین حیوانات برایش آماده شد و چند هزار از دانشمندان سوار بر اسب به همراه (خضر) که فرمانده لشگر اسکندر بود. وارد وادی ظلمات شدند. ذوالقرنین به مابقی سپاه عظیم خود دستور داد تا مدت دوازده سال بیرون سرزمین ظلمات منتظر وی بمانند و در غیر اینصورت اگر نیامد به سرزمین خود بازگردند.
خضر در کنار ذوالقرنین بود و از تاریکی مطلق آن سرزمین آگاه بود، خضر سواره و ذوالقرنین پیاده به راه خود ادامه می دادند تا اینکه به چشمه ای درخشنده و شیرین رسیدند، خضر زودتر از بقیه به چشمه رسیده و خود را در آن چشمه شستشو داد و هنگامی که سعی کرد ذوالقرنین و بقیه را پیدا کند و چشمه را نشانشان بدهد، دید که همگی راهشان را گم کرده اند.
ذوالقرنین و همراهانش به سرزمینی دیگر رسیده بودند، سرزمینی با شکوه و درخنشده، در آنجا ذوالقرنین گفتگویی با پرنده ای عجیب داشت و همچنین ملاقاتی با جوانی زیباروی و
[120]
نورانی داشت که دست بر دهان داشت و هنگامی که ذوالقرنین از او نامش را پرسید، گفت؛ من مأمور دمیدن در صور هستم، به فرمان الهی این جا هستم تا روز موعود نزدیک شود، آنگاه سنگی به ذوالقرنین بخشید.
بعد از آن ذوالقرنین به نزد سپاهیانش بیرون از وادی ظلمات بازگشت و داستان پرنده و جوان را برای آنان گفت؛ دانشمندان در مورد سنگ و سنگینی آن مشغول تحقیق و وزن کردن شدند. اما نتوانستند به هیچ صورتی آن سنگ را وزن کنند. تا اینکه خضر نیز از وادی ظلمات بیرون آمد، او سنگ ذوالقرنین را در کف ترازو گذاشت و معادل آن در کفه دیگر سنگ قرار داد، سپس مقداری خاک کنار سنگ ذوالقرنین ریخت، چیزی نگذشت که هر دو کفه ترازو متعادل گشتند خضر رو به حاضرین گفت؛ مَثَل آدمیان به مانند این سنگ است، هر چیز بر آن سنگ اضافه کردیم، به تعادل نریسد، اما همین که با خاک در کنار هم قرار گرفت، متعادل گشت.
مثل حکومت تو ای ذوالقرنین، با اینکه پروردگار سراسر جهان و شرق و غرب را در اختیار تو گذاشت و همه ابرها را در قدرت تو قرار داد، بازهم درصدد بودی تا جانت را به خطر بیاندازی و به چشمه ای برسی که پای هیچ بنده ای به آن نرسیده بود. فرزندان آدم هم این گونه هستند تا خاک بر آنها پاشیده نشود، دست از طمع برنخواهند داشت. ذوالقرنین پس از حرفهای خضر تصمیم به بازگشت کرد و با سپاهیانش به طرف سرزمینش حرکت کردند.
ذوالقرنین در غالب ششصد هزار سواره نظام سپاهش به زیارت بیت الحرام رفت و در راه بازگشت از بیت الحرام مردی نورانی را دید و مدتی بعد بود که متوجه شد او ابراهیم است.(1)
ذوالقرنین محفظه ای شیشه ای ساخت و خود در میان آن جا گرفت و دستور داد تا محفظه شیشه ای را با طنابی به داخل دریا بیاندازند، ذوالقرنین داخل آب قرار گرفت و چهل روز در عمق دریا فرو رفت، روز چهلم کسی به شیشه کوبید و پرسید برای چه به عمق دریا آمدی؟ گفت؛ می خواهم محدوده فرمان روایی خداوند را ببینم. شخص گفت؛ این همان محلی است که نوح علیه السلام در زمان طوفان از آنجا عبور کرد و
[121]
شیئی از دستش رها شد از آن ساعت تا به حال آن شی ء در قعر اقیانوس در حال فرو رفتن است و به انتهایی نرسیده است، ذوالقرنین طناب را کشید و نگهبانان او، شیشه را بالا کشیدند.